کد مطلب:235744 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:249

برگرد به اصفهان
ناقل: حاج شیخ محمّد جواد بید آبادی قدّس سرُّه

وقتی خواهرم از من خواهش كرد كه به همراهم به زیارتِ آقا امام رضا علیه السّلام بیاید به او گفتم: - من حرفی ندارم ولی می خواهم چهل روز در مشهد بمانم. می ترسم برایت سخت باشد. قبل از چهل روز اقامت در مشهد نمی توانم برگردم... - باشد، قبول می كنم. قول می دهم تا قبل از پایان چهل روز زیارت، درخواست بازگشت نكنم... این جوری شد كه خواهرم به همراهم آمد مشهد. طفلكی همانطوری كه قول داده بود هرگز از من نخواست كه به اصفهان برگردیم. هجده روز از ورودمان به مشهد مقدّس گذشته بود كه در خواب دیدم؛



[ صفحه 156]



«محضر آقا امام رضا علیه السّلام هستم. از شدّت شادی در پوست خود نمی گنجیدم. آقا روكرد به من و فرمود: - آقا شیخ محمّد جواد، همین فردا برگرد به اصفهان. - آقا جان! من قصد كرده ام كه چهل روز در مشهد بمانم و هر روز بیایم به پابوست. مگر از من خطایی سر زده كه دارید عُذرم را می خواهید؟! - خیر، از شما خطایی سر نزده، ولی خواهرتان خیلی دِلَش برایِ مادرش تنگ شده و از ما خواسته است كه او را به اصفهان برگردانیم. ما دوست نداریم كه ناراحتی زوّارمان را ببینیم. مگر نمی دانی كه ما زوّارمان را دوست داریم؟!» یكدفعه از خواب بیدار شدم. دیدم صدای پیش خوانیِ اذان صبح می آید. به حرم مشرّف شدم. نماز صبحَم را در حرم به جماعت خواندم و پس از زیارتِ وداع به منزل برگشتم. آفتاب بالا آمده بود و خواهرم سفره ی صبحانه را تویِ صحن حیاط پهن كرده بود. بوی نان داغ و چایی تازه دَم، اشتهای آدم را تحریك می كرد. سرِ سفره كه نشستم خواهرم یك استكان چایی خوش رنگ و خوش عطرگذاشت جلویم. بُخاری كه از روی چایی برمی خاست، خرامان، خرامان به سوی آسمان بالا می رفت وكم كم محو می شد. نگاهم را در نگاهِ خواهرم دوختم و پرسیدم: - ای بلا! دیروز از آقا امام رضا علیه السّلام چه خواسته بودی؟ و خواهرم با دستپاچگی جواب داد:



[ صفحه 157]



- هی... هیچّی، هیچّی. یعنی چیز مهمّی نبود، یك مسأله ی خصوصی بود... یك مسأله ی خصوصی بود ها؟! ولی من فكر می كنم كه خیلی هم خصوصی نبوده چون به من هم مربوط می شود. ما باید همین امروز برگردیم اصفهان. و خواهرم كه سخت متعجّب شده بود گفت: - ولی من كه به شما چیزی نگفتم. من سرِ قولَم هستم. من فقط توی حرم، كنار ضریح، خیلی یواشكی، درِ گوشی به آقا امام رضا علیه السّلام عرض كردم؟ «آقا، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده، دوست دارم زودتر برگردم اصفهان»، همین! - خیلی خوب. پس آماده باش تا بعد از صبحانه راه بیفتیم، چون آقا به من دستور دادند تا همین امروز تو را به اصفهان برگردانم. [1] .


[1] اين كرامت را شهيد محراب، آيه اللّه دستغيب در كتاب «داستان هاي شگفت»داستان 50 به اختصار آورده است.